***
من که " دربندم " کجا ، " میدان آزادی " کجا؟
کاش راه خانه ات اینقدر طولانی نبود
***
***
مثل خاراندن یک زخم پس از خوب شدن
یاد یک عشق عذابی است که لذت دارد !
***
به مُردادی ترین گرما قسم، بدجور دلتنگم
شبیه گچ شده از دوری ات، بانوی من، رنگم!
حسودی می کند دستم به لبهایی که بوسیدت!
وَ من بیچاره ی چشم تو ام... با چشم می جنگم!
تنم از عطر آغوشِ تو دارد باز می سوزد
جهنّم شد بهشتم؛ تا پرید آغوشت از چنگم
نظام آفرینش ناگهان بر عکس شد، دیدم-
زدی با شیشه ی قلبت شکستی این دلِ سنگم!
گلویم را گرفته بُغضی از جنسِ سکوت امشب
"گُلِ گلدون من..." جا باز کرده توی آهنگم!
بَدَم می آید از اینقدر تنهایی... وَ دلشوره
ازین احساسهای مسخره... از گوشی ام... زنگم!
فضای شعر هم بدجور بوی لج گرفته– نه؟
دقیقاً بیست و یک روز است گیج و خسته و منگم!
تو تقصیری نداری، من زیادی عاشقت هستم
همین باعث شده با هر نگاهی زود می لنگم!
همان بهتر که از هذیان نوشتن دست بردارم
به مرگِ شاعرِ چشمت قسم... بدجور دلتنگم
امید صباغ نو
دیوانگی ها گرچه دائم دردسر دارند
دیوانـه ها از حال هــم امّا خبر دارند
آیینه بانـــو! تجربه این را نشان داده :
وقتی دعاها واقعی باشند اثر دارند
تنها تو که باشی کنار من دلم قرص است
اصلاً تمــام قرص ها جز تــــو ضـــــرر دارند
آرامش آغوش تو از چشم من انداخت
امنیتی کــــه بیمه های معتبـــر دارند
«مردی» به این که عشق ده زن بوده باشی نیست
مردان ِ قدرتمند ، تنهــــا «یک نفـــــر» دارند!
ترجیــــح دادم لحـــن پُرسوزم بفهمـــاند
کبریت های بی خطر خیلی خطر دارند!
بهتــر! فرشته نیستم ، انسانِ بـــی بالــــــم
چــون ساده ترکت می کنند آنان کـه پَر دارند
می خواهمت دیوانه جان! می خواهمت، ای کاش
نادوستانم از سر ِ تـــو دست بردارند...
امید صباغ نو
مرغ محبتم من ، کی آب و دانه خواهم
با من یگانگی کن ، یار یگانه خواهم
شمعی فسرده هستم ، بی عشق مرده هستم
روشن گرم بخواهی سوز شبانه خواهم
افسانه محبت ، هر چند کس نخواند
من سر گذشت خود را ، پر زین فسانه خواهم
بام و دری نبینم ، تا از قفس گریزم
بال و پری ندارم ، تا آشیانه خواهم
تا هر زمان به شکلی ، رنگی بخود نگیرم
جان و تنی رها از ، قید زمانه خواهم
می آنقدر بنوشم ، تا در رهت چو بینم
مستی بهانه سازم ، گم کرده خانه خواهم
معینی کرمانشاهی
***
من ماجرای هجرِ تو با نوح گفتم، او
کشتی درست کرد و سپس گفت: گریه کن!
***
ای مهربانتر از من
با من
در دستهای تو
آیا کدام رمز بشارت نهفته بود ؟
کز من دریغ کردی
تنها
تویی
مثل پرنده های بهاری در آفتاب
مثل زلال قطره باران صبحدم
مثل نسیم سرد سحر
مثل سحر آب
آواز مهربانی تو با من
در کوچه باغهای محبت
مثل شکوفه های سپید سیب
ایثار سادگی است
افسوس
آیا چه کس تو را
از مهربان شدن با من
مایوس می کند؟
حمید مصدق
امشب خیال بی خبر از من
رفته است تا کجا؟!
آیا کدام جای،
ندانم
اطراق کرده است
چشم انتظار مانده ام امشب
که بی من،او
رو بر کدام سوی نهاده ست
از نیمه هم گذشته شب
اما خیال من
گویا خیال آمدنش نیست
در دم دمای صبح
دیدم خیال،
خرم و خندان ز ره رسید
پرسیدمش که،
رفته کجا؟
پاسخی نگفت
هرچند می نهفت
رازی نگفتنی را،اما
دیدم
در دیده نقش روی تو را داشت
بوییدمش
شگفت!
بوی تو را داشت...!
حمید مصدق
نمی فهمم دلیل اصلی اعلان جنگش را
که از عشقش به یادم نیست الا دنگ و فنگش را
همیشه ادعا می کرد تنها عشق او هستم
شبیه ادعای خود عوض کرده ست رنگش را
چرا با سنگ حرفش دست رد بر سینه ام می زد
کسی که می زدم بر سینه ام یک عمر سنگش را
من از زیبایی اش جز خوش خط و خالی نمی دیدم
علاقه مانعم شد حس کنم خوی پلنگش را
پدر فهمید عشقش کار دستم می دهد آخر
از این رو برد پنهان کرد در پستو تفنگش را
زمانه باز هم بالا و پایین می برد ما را
مگر پایان ببخشد بازی الاکلنگش را
من از ان کس که دیگر نیست در شعرم نمی گویم
اگر چه می کشم بر دوش عمری نام و ننگش را
امید صباغ نو