زیــباتـریـن اشــــعـار

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۹۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۴ ثبت شده است



ای مهربانتر از من

با من

در دستهای تو

آیا کدام رمز بشارت نهفته بود ؟

کز من دریغ کردی

تنها

تویی

مثل پرنده های بهاری در آفتاب

مثل زلال قطره باران صبحدم

مثل نسیم سرد سحر

مثل سحر آب

آواز مهربانی تو با من

در کوچه باغهای محبت

مثل شکوفه های سپید سیب

ایثار سادگی است

افسوس 

آیا چه کس تو را

از مهربان شدن با من

مایوس می کند؟


حمید مصدق

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۳:۰۰


امشب خیال بی خبر از من

                       رفته است تا کجا؟!

آیا کدام جای،

                 ندانم

اطراق کرده است

چشم انتظار مانده ام امشب

                            که بی من،او

رو بر کدام سوی نهاده ست

از نیمه هم گذشته شب

                        اما خیال من

گویا خیال آمدنش نیست

در دم دمای صبح

دیدم خیال،

              خرم و خندان ز ره رسید

پرسیدمش که،

                  رفته کجا؟

پاسخی نگفت

هرچند می نهفت

                  رازی نگفتنی را،اما

دیدم

در دیده نقش روی تو را داشت

بوییدمش

             شگفت!

                         بوی تو را داشت...!


حمید مصدق

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۲:۰۰


نمی فهمم دلیل اصلی اعلان جنگش را

که از عشقش به یادم نیست الا دنگ و فنگش را


همیشه ادعا می کرد تنها عشق او هستم

شبیه ادعای خود عوض کرده ست رنگش را


چرا با سنگ حرفش دست رد بر سینه ام می زد

کسی که می زدم بر سینه ام یک عمر سنگش را


من از زیبایی اش جز خوش خط و خالی نمی دیدم

علاقه مانعم شد حس کنم خوی پلنگش را


پدر فهمید عشقش کار دستم می دهد آخر

از این رو برد پنهان کرد در پستو تفنگش را


زمانه باز هم بالا و پایین می برد ما را 

مگر پایان ببخشد بازی الاکلنگش را


من از ان کس که دیگر نیست در شعرم نمی گویم

اگر چه می کشم بر دوش عمری نام و ننگش را

 

امید صباغ نو

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۱:۱۷

اینک این من : سر به سودای پریشانی نهاده

داغ نامت را نشان کرده  ، به پیشانی نهاده


گریه ام را می خورم زیرا که می ترسم ز باران

مثل برجی خسته ، برجی رو به ویرانی نهاده


از هراس گم شدن در گیسویت با دل چه گویم؟

با دل -این گستاخ پا در راه ظلمانی نهاده -


تا که بیدارش کند کی؟بخت من اکنون که خوابست

سر به بالین شبی تاریک وطولانی نهاده


ذره ذره می روم تحلیل سنگ ساحلم من

خویش را در معرض امواج طوفانی نهاده


شاعرم من یا تو ؟ ای چشمان تو امضای خود را

پای هر یک زین غزل های سلیمانی نهاده


حسین منزوی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۳:۰۰

گفتم:«بدوم تا تو همه فاصله ها را»

تا زودتر از واقعه گویم گله ها را


چون آینه پیش تو نشستم که ببینی

در من اثر سخت ترین زلزله ها را


پر نقش تر از فرش دلم بافته ای نیست

از بس که گره زد به گره حوصله ها را


ما تلخی نه گفتنمان را که چشیدیم

وقت است بنوشیم از این پس بله ها را


بگذار ببینیم بر این جغد نشسته

یک بار دگر پر زدن چلچله ها را


یک بار هم ای عشق من از عقل میندیش

بگذار که دل حل بکند مسئله ها را...


محمد علی بهمنی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۱:۳۵


دل خوشم با غزلی تازه، همینم کافی است

تو مرا باز رساندی به یقینم، کافیست 


قانعم، بیشتر از این چه بخواهم از تو

گاه گاهی که کنارت بنشینم ، کافیست


گله ای نیست، من و فاصله ها همزادیم

گاهی از دور تو را خوب ببینم، کافیست


من همین قدر که با حال و هوایت-گهگاه-

برگی از باغچه ی شعر بچینم، کافیست


فکر کردن به تو یعنی غزلی شورانگیز

که همین شوق مرا، خوبترینم!کافیست


محمد علی بهمنی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۱:۰۰


از خانه بیرون می زنم اما کجا امشب !

شاید تو می خواهی مرا در کوچه ها امشب


پشت ستون سایه ها روی درخت شب

می جویم اما نیستی در هیچ جا امشب


می دانم آری نیستی اما نمی دانم

-بیهوده می گردم به دنبالت چرا امشب ؟


هر شب تو را بی جست و جو می یافتم اما

نگذاشت بی خوابی ، به دست آرم تو را امشب

 

ها ... سایه ای دیدم ! شبیه ات نیست اما حیف !

ای کاش می دیدم به چشمانم خطا امشب


هر شب صدای پای تو می آمد از هر چیز

حتی ز برگی هم نمی آید صدا امشب


امشب ز پشت ابر ها بیرون نیامد ماه

بشکن قرق را ماه من ، بیرون بیا امشب

 

گشتم تمام کوچه ها را ، یک نفس هم نیست

شاید که بخشیدند دنیا را به ما امشب


طاقت نمی آرم تو که می دانی از دیشب

باید چه رنجی برده باشم بی تو تا امشب


ای ماجرای شعر و شب های جنون من

آخر چگونه سر کنم بی ماجرا امشب ؟


محمد علی بهمنی

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۰:۰۰

لیلا دوباره قسمت ابن السلام شد*

عشق بزرگم آه چه آسان حرام شد


می شد بدانم که اینکه خط سر نوشت من

از دفتـــــر کــــدام شب بستــــه وام شد ؟


اول دلــم فراق تو را سرسری گرفت

و آن زخم کوچک دلم آخر جذام شد


شعر من از قبیله خونست خون من ،

فـــــواره از دلــــم زد و آمد کلام شد


ما خون تازه در تن عشقیم و عشق را

شعر من و شکوه تو ، رمز الدوام شد


بعد از تو باز عاشقـی و باز ... آه نه !

این داستان به نام تو اینجا تمام شد


حسین منزوی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۵:۳۴

خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود

و مـاه را زِ بلندایش به روی خاک کشیدن بود


پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد

که عشق ـ ماه بلند من ـ ورای دست رسیدن بود


گل شکفته ! خداحافظ، اگرچه لحظــه دیـــدارت

شروع وسوسه‌ای در من، به نام دیدن و چیدن بود


من و تو آن دو خطیـم آری، موازیــان به ناچاری

که هردو باورمان ز آغـاز، به یکدگــر نرسیدن بود


اگرچه هیچ گل مرده، دوباره زنده نشد امّا

بهار در گل شیپـوری، مدام گرم دمیدن بود


شراب خواستم و عمرم، شرنگ ریخت به کام من

فریبکــار دغل‌پیشه، بهانه ‌اش نشنیـدن بود


چه سرنوشـت غم‌انگیزی، که کرم کوچک ابریشم

تمام عمر قفس می‌بافت، ولی به فکر پریدن بود

 

حسین منزوی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۴:۳۲

مجال خلوتی پیدا شود از حرف لبریزم

منی که در خودم عمریست اشک و بغض میریزم

 

شبیه کودکی در حسرت یک "بستنی چوبی"

-که میبیند به دست این و آن- با خود گلآویزم

 

اگر شاعر نمی بودم دلم می خواست برگردم

گلوبندی شوم از گردنت خود را بیآویزم!

 

نمی ارزد به حسرت خوردن و افسوس فرداها

اگر یک لحظه امروز از تماشایت بپرهیزم


حسین زحمتکش

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۳:۳۱