زیــباتـریـن اشــــعـار

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۹۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۴ ثبت شده است

 

قدری آهسته...دلم پشت غزل جامانده

دلِ حساس ،دلِ خسته ،دلِ وامانده


می دوی تند ،جوانی و ندارد نفسی

دلِ از تاب و تب افتاده و تنها مانده


جریان داری و تقدیر و قضا یار تواند

دل من ماهیِ دور از لب دریا مانده


روبروی تو درِ باغ خدا بازاست و    ...

دل من دردل خشکیده ی صحرا مانده


قدری آهسته که دیدار تو حتی از دور

دردلم آتش عشقی ست که برپا مانده


قدراین یک غزل ای کاش کنارم باشی

می روی...سخت نگیر...سهم تو- فردا-مانده


مهدی زکی زاده

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۳:۱۸





می پرسم از اندوه نایابی که او را برد


از هاله ی نه توی مهتابی که او را برد


این بیت، بند دوم یک آهْ سایشگاه


او میخکوب عکس بی قابی که او را برد


می پرسمش از دور، ازدیروز، از دریا


از موج خیز ِسردِ سیلابی که او را برد


اول نگاهم می کند-گفتم، روانی نیست-


می گوید از شب های شادابی که او را برد:


من را سوارِ... یک سمند بی پلاک آمد


داماد... من ای کاش... سهرابی که او را برد


چیزی نمی فهمم از این بی سطر نامفهوم


او خود ولی می گوید از آبی که او را برد:


سهراب نام دوست...  بیچاره لیلا هم


من... بین ما روزی شکرآبی... که او را برد


هی رفتم و هی آمدم بی کودکی ها... ها


افتاده بودم در همان تابی که او را برد


دختر فراری ها برایش پارک آوردند


لیلا نبود آن بید لرزابی که او را برد


یک هشت شنبه... ساعت فردا... پری روزا


با من قرار مانتویی آبی که او را برد


از آستانه تا خود دروازه خندیدیم


هی گفت از هر در سخن... بابی که او را برد


این آخرین دیدار ما.... مرفین اگر... بی او


می پیچدم در خلسه ی خوابی که او را برد


مثل پسینِ سالمندی هایِ یکشنبه


افتاده بودم کنج زندابی که او را برد


زن های فامیل آمدند از بوق بوق شهر


دیدم عروس و تور و قلابی که او را برد


زن ها به رسم ایل بر آتش.... سپندیدم


هی سوختم بی رسم و آدابی که او را برد


دف می خورد حالا تمام شهر بی تنبور


کِل می خورم بی زخم مضرابی که او را برد


***


من راوی این قصه ام، از متن می آیم


می گفتم از مردی و سیلابی که او را برد


از آهْ سایشگاه او تا خانه ی لیلا


می تابدم مهتاب بی تابی که او را برد


او خود منم، من اویم و آیینه می داند


آهی که من را سوخت، گردابی که او را برد


من خواب می دیدم، همان خوابی که او را دید


من خواب می بردم، همان خوابی که او را برد


من را سوارِ... یک سمند بی پلاک... آمد


من عاشقش بودم، نه سهرابی که او را برد


محمدحسین بهرامیان


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۲:۳۴

مثل هر شب هوس عشق خودت زد به سرم

چند ساعت شده از زندگیم بی خبرم

 

این همه فاصله، ده جاده و صد ریل قطار

بال پرواز دلم کو که به سویت بپرم؟

 

از همان لحظه که تو رفتی و من ماندم و من

بین این قافیه ها گم شده و در به درم

 

تا نشستم غزلی تازه سرودم که مگر

این همه فاصله کوتاه شود در نظرم

 

بسته بسته کدئین خوردم و عاقل نشدم

پدر عشق بسوزد که درآمد پدرم

 

بی تو دنیا به درک، بی تو جهنم به درک

کفر مطلق شده ام دایره ای بی وَتَرم

 

من خدای غزل ناب نگاهت شده ام

از رگ گردن تو من به تو نزدیک ترم


امید صباغ نو

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۲:۲۹


فقر، توجیهی برای این هراس لعنتی نیست
این صدای ساعت عید است... بمب ساعتی نیست

سال تحویل غریبی می شود... باشد... چه بهتر
چشممان دیگر به دست عابران غربتی نیست

یک خیابان را برایت سنگفرش تازه کردند
گرچه می دانم که آن هم رختخواب راحتی نیست

گلفروش چارراه خلوت این شهر متروک!
خنده هایت مشتری دارد نگو که قیمتی نیست

گریه هایت را برای شانه های من نگه دار
فکر کردی یک خیابان خواب تنها غیرتی نیست؟

محمد جواد الهی پور

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۶:۴۲


***


من که " دربندم " کجا ، " میدان آزادی " کجا؟


کاش راه خانه ات اینقدر طولانی نبود 


***




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۱:۰۰



***


مثل خاراندن یک زخم پس از خوب شدن


یاد یک عشق عذابی است که لذت دارد !


***



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۰:۰۰


به مُردادی ترین گرما قسم، بدجور دلتنگم

شبیه گچ شده از دوری ات، بانوی من، رنگم!

 

حسودی می کند دستم به لبهایی که بوسیدت!

وَ من بیچاره ی چشم تو ام... با چشم می جنگم!

 

تنم از عطر آغوشِ تو دارد باز می سوزد

جهنّم شد بهشتم؛ تا پرید آغوشت از چنگم

 

نظام آفرینش ناگهان بر عکس شد، دیدم-

زدی با شیشه ی قلبت شکستی این دلِ سنگم!

 

گلویم را گرفته بُغضی از جنسِ سکوت امشب

"گُلِ گلدون من..." جا باز کرده توی آهنگم!

 

بَدَم می آید از اینقدر تنهایی... وَ دلشوره

ازین احساسهای مسخره... از گوشی ام... زنگم!

 

فضای شعر هم بدجور بوی لج گرفته– نه؟

دقیقاً بیست و یک روز است گیج و خسته و منگم!

 

تو تقصیری نداری، من زیادی عاشقت هستم

همین باعث شده با هر نگاهی زود می لنگم!

 

همان بهتر که از هذیان نوشتن دست بردارم

به مرگِ شاعرِ چشمت قسم... بدجور دلتنگم


امید صباغ نو

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۸:۰۰

دیوانگی ها گرچه دائم دردسر دارند    

دیوانـه ها از حال هــم امّا خبر دارند


آیینه بانـــو! تجربه این را نشان داده    :

وقتی دعاها واقعی باشند اثر دارند


تنها تو که باشی کنار من دلم قرص است

اصلاً تمــام قرص ها جز تــــو ضـــــرر دارند


آرامش آغوش تو از چشم من انداخت

امنیتی کــــه بیمه های معتبـــر دارند


 «مردی» به این که عشق ده زن بوده باشی نیست

مردان ِ قدرتمند ، تنهــــا «یک نفـــــر» دارند!


ترجیــــح دادم لحـــن پُرسوزم بفهمـــاند

کبریت های بی خطر خیلی خطر دارند!


بهتــر! فرشته نیستم ، انسانِ بـــی بالــــــم

چــون ساده ترکت می کنند آنان کـه پَر دارند


می خواهمت دیوانه جان! می خواهمت، ای کاش

نادوستانم از سر ِ تـــو دست بردارند...


امید صباغ نو

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۷:۲۳


مرغ محبتم من ، کی آب و دانه خواهم

با من یگانگی کن ، یار یگانه خواهم


شمعی فسرده هستم ، بی عشق مرده هستم

روشن گرم بخواهی سوز شبانه خواهم


افسانه محبت ، هر چند کس نخواند

من سر گذشت خود را ، پر زین فسانه خواهم


بام و دری نبینم ، تا از قفس گریزم

بال و پری ندارم ، تا آشیانه خواهم


تا هر زمان به شکلی ، رنگی بخود نگیرم

جان و تنی رها از ، قید زمانه خواهم


می آنقدر بنوشم ، تا در رهت چو بینم

مستی بهانه سازم ، گم کرده خانه خواهم


معینی کرمانشاهی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۳:۳۰


***


من ماجرای هجرِ تو با نوح گفتم، او


کشتی درست کرد و سپس گفت: گریه کن!


***



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۳:۱۶