زیــباتـریـن اشــــعـار

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۵ مطلب با موضوع «محمد علی بهمنی» ثبت شده است

گفتم:«بدوم تا تو همه فاصله ها را»

تا زودتر از واقعه گویم گله ها را


چون آینه پیش تو نشستم که ببینی

در من اثر سخت ترین زلزله ها را


پر نقش تر از فرش دلم بافته ای نیست

از بس که گره زد به گره حوصله ها را


ما تلخی نه گفتنمان را که چشیدیم

وقت است بنوشیم از این پس بله ها را


بگذار ببینیم بر این جغد نشسته

یک بار دگر پر زدن چلچله ها را


یک بار هم ای عشق من از عقل میندیش

بگذار که دل حل بکند مسئله ها را...


محمد علی بهمنی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۱:۳۵


دل خوشم با غزلی تازه، همینم کافی است

تو مرا باز رساندی به یقینم، کافیست 


قانعم، بیشتر از این چه بخواهم از تو

گاه گاهی که کنارت بنشینم ، کافیست


گله ای نیست، من و فاصله ها همزادیم

گاهی از دور تو را خوب ببینم، کافیست


من همین قدر که با حال و هوایت-گهگاه-

برگی از باغچه ی شعر بچینم، کافیست


فکر کردن به تو یعنی غزلی شورانگیز

که همین شوق مرا، خوبترینم!کافیست


محمد علی بهمنی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۱:۰۰


از خانه بیرون می زنم اما کجا امشب !

شاید تو می خواهی مرا در کوچه ها امشب


پشت ستون سایه ها روی درخت شب

می جویم اما نیستی در هیچ جا امشب


می دانم آری نیستی اما نمی دانم

-بیهوده می گردم به دنبالت چرا امشب ؟


هر شب تو را بی جست و جو می یافتم اما

نگذاشت بی خوابی ، به دست آرم تو را امشب

 

ها ... سایه ای دیدم ! شبیه ات نیست اما حیف !

ای کاش می دیدم به چشمانم خطا امشب


هر شب صدای پای تو می آمد از هر چیز

حتی ز برگی هم نمی آید صدا امشب


امشب ز پشت ابر ها بیرون نیامد ماه

بشکن قرق را ماه من ، بیرون بیا امشب

 

گشتم تمام کوچه ها را ، یک نفس هم نیست

شاید که بخشیدند دنیا را به ما امشب


طاقت نمی آرم تو که می دانی از دیشب

باید چه رنجی برده باشم بی تو تا امشب


ای ماجرای شعر و شب های جنون من

آخر چگونه سر کنم بی ماجرا امشب ؟


محمد علی بهمنی

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۰:۰۰


اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است

دنیا برای از تو سرودن مرا کم است!


اکسیر من! نه این که مرا شعرِ تازه نیست

من از تو می نویسم و این کیمیا کم است


سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست

در شعرِ من حقیقت یک ماجرا کم است


تا این غزل شبیهِ غزل های من شود

چیزی شبیه عطر حضورِ شما کم است


گاهی تو را کنارِ خود احساس می کنم

اما چقدر دل خوشی خواب ها کم است


خونِ هر آن غزل که نگفتم به پای توست

آیا هنوز آمدنت را بها کم است!؟


 محمد علی بهمنی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۲۶


من زنده بودم اما انگار مرده بودم 

از بس که روزها را با شب شمرده بودم 


یک عمر دور و تنها تنها بجرم این که 

او سرسپرده می خواست ‚ من دل سپرده بودم 


یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم

از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم 


در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد 

گویی بجای خورشید من زخم خورده بودم 


وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد 

کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم


محمد علی بهمنی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۲۳