زیــباتـریـن اشــــعـار

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب


زخم ها بسیار اما نوشداروها کم است

دل که می گیرد تمام سِحر و جادوها کم است


هر نسیمی با خودش بوی تو را آورده است

بادها فهمیده اند اعجاز شب بوها کم است


تا تو لب وا می کنی زنبورها کِل می کشند

هرچه می ریزی عسل در جام کندوها کم است


بیشتر از من طلب کن عشق ! من آماده ام

خواهش پرواز کردن از پرستوها کم است


از سمرقند و بخارا می شود آسان گذشت

دیگر این بخشش برای خال هندوها کم است


عاشقم...یعنی برای وصف حال و روز من

هرچه فال خواجه و دیوان خواجوها کم است


من همین امروز یا فردا به جنگل می زنم

جرأت دیوانگی در شهر ترسوها کم است!


رضا نیکوکار


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۵:۰۰



گرچه گاهی حال من مانند گیسوهای توست

چشمه ی آرامشم پایین ابروهای توست


خنده کن تا جای خون در من عسل جاری کنی

بهترین محصول ها مخصوص کندوهای توست


فتنه ها افتاده بین روسری های سرت

خون به پا کردی ، ببین! دعوا سر موهای توست


کار دنیا را بنازم که پر از وارونگی ست

یک پلنگ مدعی در دام آهوهای توست


فتح خواهم کرد روزی سرزمینت را اگر

لشکری آماده پشت برج و باروهای توست


شهر را دارد به هم می ریزد امشب، جمع کن

سینه چاکی را که مست از زخم چاقوهای توست


کوک کن ، بردار سازت را ، برقصان و برقص

زندگی آهنگ زیبای النگوهای توست


خوش به حال من که می میرم برایت اینهمه

مرگ امکانی به سمت نوشداروهای توست


رضا نیکوکار

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۳:۳۰

 

طرح اندام تو انگیزه ی معماری هاست

دلت آیینه ی ایوان طلاکاری هاست


باید از دور به لبخند تو قانع باشم

اخم تو عاقبت تلخ طمعکاری هاست


جای هر دفتر شعری که در آن نامت نیست

توی تاریک ترین گوشه ی انباری هاست


نفس بادصبا مشک فشان هم بشود

باز بوی خوش تو رونق عطاری هاست


باتو خوشبخت ترین مرد جهان خواهم شد

گرچه این خواسته ی قلبی بسیاری هاست


گاه آرامم و گاهی نگران ، دنیایم -

شرح آشفته ای از مستی و هشیاری هاست


نیمه ی خالی لیوان مرا پُر نکنید

دل من عاشق اینگونه گرفتاری هاست


رضا نیکوکار

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۱:۴۰

 

در خواب هم ای کوفه نمی بینی از این پس

اللهُ احد از نفس ماه بریزد


دیگر سر این کوچه کسی نیست که هر شب

بارانی از الماس ته چاه بریزد



 


یک خاطره مانده ست از آن چاه و از آن ماه

از غربت شب های تو اما خبری نیست


تا بوی کباب از جگر کوچه بلند است

از نان و رطب های تو مولا خبری نیست





شوق ملکوت از ته چشمان تو پیداست

ای آینه ی حک شده بر سینه ی محراب


در عرش محمد(ص) به تماشای تو برخاست

ای واشده فرق تو در آیینه ی محراب




 

بعد از تو کسی نیست که با پُشته ی نانش

آرام بیاید درِ هرخانه شبانه


در دست یتیمان جهان کاسه ی صبر است

«ای تیر غمت را دل عشّاق نشانه »



 

هر شعر که در وصف تو خواندیم و شنیدیم 

هرجرعه بنام تو شرابی ازلی بود


تاهست علی هست و علی هست و علی هست

تا بود علی بود و علی بود و علی بود...


رضا نیکوکار

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۰:۲۶

چون شیر عاشقی که به آهوی پرغرور

من عاشقم به دیدنت از تپه های دور

 

من تشنه ام به رد شدنت از قلمرو ام

آهو ! بیا و رد شو از این دشت سوت و کور

 

رد شو که شهر گل بدهد زیر ردِّ پات

اردیبهشت هدیه بده ضمنِ هر عبور

 

آواره ی نجابت چشمان شرجی ات

توریست های نقشه به دست بلوند و بور

 

هرگاه حین گپ زدنت خنده می کنی

انگار "ذوالفنون" زده از "اصفهان" به "شور"

 

دردی دوا نمی کند از من ترانه هام

من آرزوی وصل تو را می برم به گور

 

مرجان ! ببخش "داش آکلت" رفت و دم نزد

از آنچه رفت بر سر این دل ، دل صبور

 

تعریف کردم از تو ، تو را چشم می زنند

هان ای غزل ! بسوز که چشم حسود کور


حامد عسگری

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۲:۰۰

پرنده بودی و از بام من پرت دادند 

تو ساک بستی و نام مسافرت دادند 

 

قَدت خمید ، نگاهت شکست ، روحت مُرد

کلاغهای مزاحم چه بر سرت دادند ؟

 

تو نیم دیگر من بودی و ندانستی

چه داغها که به این نیم دیگرت دادند

 

خدا نخواست من و تو کنار هم باشیم

سه چار هفته به کنکور شوهرت دادند !!!


حامد عسگری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۰:۳۰

شانه ات رادیر آوردی سرم را باد برد

خشت خشت و آجر آجر پیکرم را باد برد


من بلوطی پیر بودم پای یک کوه بلند

نیمم آتش سوخت،نیم دیگرم را باد برد


از غزلهایم فقط خاکستری مانده به جا

بیت های روشن و شعله ورم را باد برد


با همین نیمه همین معمولی ساده بساز

دیر کردی نیمه ی عاشق ترم را باد برد


بال کوبیدم قفس را بشکنم عمرم گذشت

وا نشد بدتر از آن بال و پرم را باد برد


حامد عسگری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۳:۳۰

 

قدری آهسته...دلم پشت غزل جامانده

دلِ حساس ،دلِ خسته ،دلِ وامانده


می دوی تند ،جوانی و ندارد نفسی

دلِ از تاب و تب افتاده و تنها مانده


جریان داری و تقدیر و قضا یار تواند

دل من ماهیِ دور از لب دریا مانده


روبروی تو درِ باغ خدا بازاست و    ...

دل من دردل خشکیده ی صحرا مانده


قدری آهسته که دیدار تو حتی از دور

دردلم آتش عشقی ست که برپا مانده


قدراین یک غزل ای کاش کنارم باشی

می روی...سخت نگیر...سهم تو- فردا-مانده


مهدی زکی زاده

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۳:۱۸





می پرسم از اندوه نایابی که او را برد


از هاله ی نه توی مهتابی که او را برد


این بیت، بند دوم یک آهْ سایشگاه


او میخکوب عکس بی قابی که او را برد


می پرسمش از دور، ازدیروز، از دریا


از موج خیز ِسردِ سیلابی که او را برد


اول نگاهم می کند-گفتم، روانی نیست-


می گوید از شب های شادابی که او را برد:


من را سوارِ... یک سمند بی پلاک آمد


داماد... من ای کاش... سهرابی که او را برد


چیزی نمی فهمم از این بی سطر نامفهوم


او خود ولی می گوید از آبی که او را برد:


سهراب نام دوست...  بیچاره لیلا هم


من... بین ما روزی شکرآبی... که او را برد


هی رفتم و هی آمدم بی کودکی ها... ها


افتاده بودم در همان تابی که او را برد


دختر فراری ها برایش پارک آوردند


لیلا نبود آن بید لرزابی که او را برد


یک هشت شنبه... ساعت فردا... پری روزا


با من قرار مانتویی آبی که او را برد


از آستانه تا خود دروازه خندیدیم


هی گفت از هر در سخن... بابی که او را برد


این آخرین دیدار ما.... مرفین اگر... بی او


می پیچدم در خلسه ی خوابی که او را برد


مثل پسینِ سالمندی هایِ یکشنبه


افتاده بودم کنج زندابی که او را برد


زن های فامیل آمدند از بوق بوق شهر


دیدم عروس و تور و قلابی که او را برد


زن ها به رسم ایل بر آتش.... سپندیدم


هی سوختم بی رسم و آدابی که او را برد


دف می خورد حالا تمام شهر بی تنبور


کِل می خورم بی زخم مضرابی که او را برد


***


من راوی این قصه ام، از متن می آیم


می گفتم از مردی و سیلابی که او را برد


از آهْ سایشگاه او تا خانه ی لیلا


می تابدم مهتاب بی تابی که او را برد


او خود منم، من اویم و آیینه می داند


آهی که من را سوخت، گردابی که او را برد


من خواب می دیدم، همان خوابی که او را دید


من خواب می بردم، همان خوابی که او را برد


من را سوارِ... یک سمند بی پلاک... آمد


من عاشقش بودم، نه سهرابی که او را برد


محمدحسین بهرامیان


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۲:۳۴

مثل هر شب هوس عشق خودت زد به سرم

چند ساعت شده از زندگیم بی خبرم

 

این همه فاصله، ده جاده و صد ریل قطار

بال پرواز دلم کو که به سویت بپرم؟

 

از همان لحظه که تو رفتی و من ماندم و من

بین این قافیه ها گم شده و در به درم

 

تا نشستم غزلی تازه سرودم که مگر

این همه فاصله کوتاه شود در نظرم

 

بسته بسته کدئین خوردم و عاقل نشدم

پدر عشق بسوزد که درآمد پدرم

 

بی تو دنیا به درک، بی تو جهنم به درک

کفر مطلق شده ام دایره ای بی وَتَرم

 

من خدای غزل ناب نگاهت شده ام

از رگ گردن تو من به تو نزدیک ترم


امید صباغ نو

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۲:۲۹